شماره ١٤: بدم دوش با آن نيازي به هم

بدم دوش با آن نيازي به هم
زده پيشم از بي نيازي علم
همه گوي از روي او لاله رنگ
همه حجره از موي او مشک شم
نشاط اندر آمد ز در چون نسيم
ز روزن برون رفت چون درد و غم
ز شادي رويش بخنديد جام
ز اندوه جانم بناليد بم
چو نرگس همه چشم گشتم از آنک
چو لاله همه روي بود آن صنم
بدو گفتم اي کرده جانم غمي
بدو گفتم اي کرده پشتم به خم
نعم از براي چه ناموختي
همه زلف تو پر حروف نعم
به من گفت اينم که بيني همي
نه افزون شوم زينکه هستم نه کم
گزيده ترين عادت من جفاست
ستوده ترين خصلت من ستم
مپيوند با يار بد مهر مهر
مکن پيش معشوقه محتشم