شماره ٤: ديده گر در فراق خون بارد

ديده گر در فراق خون بارد
حق او هم تمام نگزارد
با غمش هيچ بر نيارم دم
گر جهان بر سرم فرود آرد
در وفا داشتنش جان بدهم
تا مرا بي وفا نپندارد
آزر و ماني ار شود زنده
هر يکي خواهدش که بنگارد
اين به رنده چو او نپردازد
وآن به خامه چو او نبگذارد
روي او همچو گل همي خندد
چشم من همچو ابر مي بارد
نشمرد نيم ذره جرم رهي
چونکه روز فراق نشمارد
يا دل او مرا نمي خواهد
يا به من آمدن نمي يارد
رفت و ترسم که او به ناداني
به کسي دل به مهر بسپارد
همه شب در هوس همي باشم
که نبايد که عهد بگذرد
در همه گر کبوتري بينم
گويم از دوست نامه اي آرد
باد اگر گرد بام من بوزد
گويم از يار مژده اي دارد
هر کجا هست شاد باد بدانک
از من دلشده به ياد آرد
مرا در غم فرقتت اي پسر
دو ديده چو ابرست و دامن شمر
وزين دل برافروخته ست آتشي
کش از درد و رنجست دود و شرر
دو چشمم بمانده به هنجار راه
دو گوشم بمانده به آواز در
اميد وصال ار نبودي مرا
که روزي درآيي ز در اي پسر
پر از گرد جعد و برآشفته زلف
گشاده خوي از روي و بسته کمر
بر آوردمي جان شيرين ز تن
بيالودمي چشم روشن ز سر