شکوه از سعايت ابوالفرج

بوالفرج شرم نامدت که بجهد
به چنين حبس و بندم افکندي
تا من اکنون ز غم همي گريم
تو به شادي ز دور مي خندي
شد فراموش کز براي تو باز
من چه کردم ز نيک پيوندي
مر تو را هيچ باک نامد از آنک
نوزده سال بوده ام بندي
زآن خداوند من که از همه نوع
داشت بر تو بسي خداوندي
گشته او را يقين که تو شده اي
با همه دشمنانش سوگندي
چون نهاليت بر چمن بنشاند
تا تو او را ز بيخ برکندي
وين چنين قوتي تو راست که تو
پارسي را کني شکاوندي
وآنچه کردي تو اندرين معني
نکند ساحر دماوندي
تو چه گويي چنين روا باشد
در مسلماني و خردمندي
که کسي با تو در همه گيتي
گر يکي زين کند تو نپسندي
هر چه در تو کنند گنده کني
اي شگفتي نکو خداوندي
به قضايي که رفت خرسندم
نيست اندر جهان چو خرسندي
کرده هاي تو ناپسنديده ست
تا تو زين کرده ها چه بربندي
زود خواهي درود بي شبهت
بر تخمي که خود پراکندي