مديح خواجه ابوالفتح

اين دو شغل بريد و عرض به تو
يافته خرمي و زيبايي
روي اين را همه بيفروزي
صدر آن را همه بيارايي
چون پديد آمدي تو بر هر کس
چون که بر من پديد مي نايي
در حق کار من کجا کردي
آن شگرفي و آن نکورايي
مهتر چرخ همتي ز چه رو
همت مهترانه ننمايي
چه گماري حسود را بر من
که شدم زين زحير سودايي
خنده ها مي زند به خوش منشي
طنزها مي کند به رعنايي
زيبدت گر کني چرا نکني
داري اصل و جمال و برنايي
هر چه خواهي همي تواني کرد
دستگه داري و توانايي
تو مرا چون که شادمان نکني
کاسمان جاه و مشتري رايي
خشک رودي چرا کني بر من
چون تو را هست خوي دريايي
اصل فتحي بلي که بوالفتحي
کارک من چرا به نگشايي
آن رشيدي رشيد را مطلق
آنچه مي بايدم بفرمايي
از تنم بار رنج برداري
وز دلم زنگ ننگ بزدايي
دفتر نظم را که پيش منست
بابي از مدح خود درافزايي
من به اقبال تو برآسايم
تو ز گفتار من برآسايي
شکر من شکر يک جهان انگار
که منم يک جهان به تنهايي
دولت اهل فضل بر جايست
تا تو در دولتي و بر جايي