مدح خواجه ابوالقاسم

اي قلم دست خواجه را شايي
که بر آن دست نامدار شوي
در کف همچو ابر بوالقاسم
تو همي ابر تندبار شوي
درج او نوبهار گردد و تو
دايه بال و نوبهار شوي
پرنگاري و چون شدي افکار
تيز سير و سخن نگار شوي
گاه در مرغزار عاج ايي
گاه در آبگاه قار شوي
شب شوي گاه و گاه گردي روز
گل شوي گاه و گاه خوار شوي
بند بر پاي داري و گه گاه
همچو محبوس در حصار شوي
ديو وارون شود نهان که تو باز
چون شهاب از وي آشکار شوي
آن کمر بند لعبتي که همي
خدمت ملک را به کار شوي
تيغ بي رحمت است سخت و تو باز
رحمت آري که کامگار شوي
ملک را پايگاه چرخ و همي
چون تو با تيغ دستيار شوي
بر عدو نيک تيز خشمي تو
بر ولي سخت بردبار شوي
از براي فروغ خاطر شاه
معدن در شاهوار شوي
چون تو را دست خواجه بردارد
بر همه عز و افتخار شوي
خلق را در هنر پياده کني
چون بر انگشت او سوار شوي
يادگار زمانه باد و مباد
که ز دستش تو يادگار شوي