توسل

اي به تو برپاي شهرياري
وي به تو بر جاي پادشايي
اين ز پي کديه مي نگويم
نيست مرا عادت گدايي
جان و دل اندر ثنات بستم
تا فرجم را دري گشايي
زآنکه تو در هر چه راي کردي
با فلک سخت سر برآيي
خوب خصالي گزيده فعلي
ميمون لفظي خجسته رايي
جاه تو آرد همي بلندي
کار تو دارد همي روايي
جان روان را همي بکوشم
تا دهدم روز روشنايي
بندگي خويش کرد بايد
زانکه نکردست کس خدايي
خلق جهان را فرا نمايم
گر تو عنايت فرا نمايي
ارجو تا آسمان بپايد
روشن و عالي چو او بپايي