به غرابي شاعر فرستاده

اي غرابي غريب نظمي تو
آن غرابي که اهل دام نه اي
گر تمامي ء آدمي به فناست
تو بدين نکته خود تمام نه اي
نيستي اهل لاف و کم سخني
کهنه پوشي و مرد لام نه اي
نيستي بوالفضول چون راوي
نيز چون يار بوالکلام نه اي
بد کنند اين دو به تو نکني
زانکه با حقد و انتقام نه اي
ور چو ايشان نه اي لئيم ظفر
شکر اين کن که از لئام نه اي
نيستي نيک تنگ چشم به خرج
کديه را بس فراخ کام نه اي
فلکي را همي بري با خود
تات گويند بي دوام نه اي
خوش حديثي و نيستي بدخو
جلف طبع گران سلام نه اي
به شراب و مقامري و زنا
تازه و تر و شادکام نه اي
در خور خود تو را حلالي هست
زين سبب راغب حرام نه اي
دوستان را تو نيک واسطه اي
گر چه خواهان رود و جام نه اي
پاره فحش را که بر تو کنند
نيک تندي و هيچ رام نه اي
ور به اندام طيبتي خيزد
نيز نوزين و بد لگام نه اي
سوخته روي تو همي گويد
که تو در هيچ کار خام نه اي
غول شبهي چو شد نه اي الحق
برده زنگي چو شد غلام نه اي
هر کسي گويدت که شو نبري
پس چرا هيچ پي به کام نه اي
شفق سرخ رنگ شد چشمت
که تو جز تيره چهرشام نه اي
اختران سپيد در خنده
چه نمايي اگر ظلام نه اي
تو چو عنبر سياه رو
که چو صابون سپيد فام نه اي
گر چو خيري کبود رويي تو
نيست غيبي که زشت نام نه اي
شکر کن کردگار عالم را
که چو لاله سياه کام نه اي