هزل

بتي يافتم دوش گفتم به حرص
که امشب جماعي فراوان کنم
رگ من بخسبيد و خفته بماند
ندانستمش تا چه درمان کنم
بدو گفتم ار چاره آن کني
که اين لت شود تا در انبان کنم
حقيقت تو را آنچه بايد ز من
به جاي تو از مردمي آن کنم
مرا گفت اگر زآنکه موسي شوم
عصاي تو در دست ثعبان کنم
چه خواهي ز من من نه عيسي شوم
که اندر چنين مرده اي جان کنم