نداند حقيقت که من کيستم

چه کين است با من فلک را بدل
که هر روز يک غم کند نيستم
ازين زيستن هيچ سودم نبود
هوايي همي بيهده زيستم
اگر مهرباني بپرسد مرا
چه گويم ازين عمر بر چيستم
از آن طيره گشتم که بخت بدم
بخنديد بر من چو بگريستم
بدان حمل کردم که گردون همي
نداند حقيقت که من کيستم