مرثيت

خون همي بارم از دو ديده سرد
بر وفات محمد خراش
رازها داشتم نهان چون جان
که خرد گفته بود در دل باش
چون مرا خون ديده جوش گرفت
کرد راز نهفته را همه فاش
از لطافت بهار عشرت بود
زين قبل بيشتر نبود بقاش