شکوه از دوري مظفر

اي مظفر فراق يافت ظفر
بر تن من نکرده هيچ نبرد
خنجري ناکشيده در حمله
باره اي نافکنده در ناورد
فرقت خيره روي روبا روي
از منت در ربود مردا مرد
فلک هجر خوي سفله مرا
فرد کرد از من اي بدانش فرد
وصل تابنده را فرو شد روز
هجر تاريک را بر آمد گرد
دل بر توست و با تو خواهد بود
من بي دل چگونه خواهم کرد
بود خواهم وليک سخت به رنج
زيست خواهم و ليک نيک به درد
بر تن سست کوفته غم سخت
وز دل گرم خاسته دم سرد
چشم من آب روي خواهد برد
روي من آب چشم خواهد خورد
نقش کار فراق پيدا شد
اينک از اشک لعل و چهره زرد
دهر بي شرم چون بخواست نوشت
فرش شادي ما چرا گسترد
چرخ بي رحم چون بخواست بريد
شاخ اميد من چرا پرورد
اي هنر سنج مهتري که فلک
در فنون فلک چو تو ناورد
دل سپردم تو را به غزنين بر
بر آن دوستان به راه آورد