موعظت

چرخ چنديمان به خاک اندر کشيد
چند ناکامي به روي ما رسيد
هيچ حسرت ماند کاين دل آن نخورد؟
هيچ عبرت ماند کاين چشم آن نديد؟
لعبت زنجير زلف حلقه جعد
بر جدايي دل نهاد و آرميد
آب رويم برد آب ديدگان
تا زمانه بدخويي پيش آوريد
راز من چون آفتاب اندر جهان
روزگار نامساعد گستريد
دوستان گويند بس کردي مرا
لاجرم شد ناخوشت عيش لذيذ
ناشنيدستي که پيغمبر چه گفت
من شنيدستم ز من بايد شنيد
قال اياکم و خضراء الدمن
دور از آن پاکي که اصل آن پليد
مشت هرگز کي برآيد با درفش
پنبه با آتش کجا يارد چخيد
دست چون ماند به زير سنگ سخت
جز به نرمي کي توان بيرون کشيد
نامبين گفتم اين ابيات از آنک
ستر دل يکبارگي نتوان دريد