مرثيت

راشد از رشد روزگار نيافت
رشد از اينگونه بس فراوان کرد
تن او را که جان دانش بود
فلک جان رباي بي جان کرد
گوهري بود رشکش آمد ازو
در دل خاک از آتش پنهان کرد
اي برادر چگونه شرح دهيم
آنچه بر ما سپهر گردان کرد
هر زيارت ز مال و جاه که بود
ما دو تن را به قهر نقصان کرد
دل ما خود ز حبس بريان بود
ديده ما ز درد گريان بود
صالحي داشتم که شير نکرد
آنچه او سالها به ميدان کرد
چون همي ديد کار من دشوار
کار خود را به مرگ آسان کرد
راشدي داشتي تو فرزندي
که همه کار تو به سامان کرد
در ربودش ز تو زمانه دون
تا تو را مستمند و حيران کرد
بد نيارست کرد چرخ بدو
تا تو را در نهفته زندان کرد
زانکه دانست کاين چنين فعلي
با تو جز پاي بسته نتوان کرد
تو بر آن راشد آن جزع کردي
که همه کس حکايت آن کرد
داستاني شد آنچه بر صالح
باز مسعود سعد سلمان کرد