مديح

اي بزرگي که حسن راي تو را
هر زمان بر من اصطناعي نوست
ابر کف تو تند و پر گهرست
بحر فضل تو ژرف و پر لؤلؤست
دل شادت چو عقل بي زللست
کف رادت چو علم بي آهوست
جز تو از مهتران خطاب که کرد
بنده خويش را برادر و دوست
هم رگ و پوست خوانديم شايد
وين تمثل ز روي عقل نکوست
زآنکه چون خون و استخوان شد طبع
مر مرا خدمت تو در رگ و پوست
گر مرا جان و دل ز خدمت تو
سال و مه با صفا و با نيروست
چون تخلف کنم ز خدمت تو
که مرا اصل زندگاني اوست
ياد پشتم ز بار رنج دو تاه
گرنه در مهر تو دلم يکتوست
تربيت کرديم به نظم و تو را
تربيت کردن چو من کس خوست
آن قصيده به جنب اين قطعه
راست گويي که نامه مانوست