شاعران بينوا

شاعران بينوا خوانند شعر با نوا
وز نواي شعرشان افزون نمي گردد نوا
طوطيانه گفت و نتوانند جز آموخته
عندليبم من که هر ساعت دگر سازم نوا
اندران معني که گويد بدهم انصاف سخن
پادشاهم بر سخن جايز نباشد پادشا
باطلي گر حق کنم عالم مرا گردد مقر
ور حقي باطل کنم منکر نگردد کس مرا
گوهر اردر زير پا آرم کنم سنگ سياه
خاک اگر در دست گيرم سازم از وي کيميا
گر هجا گويم رمد از پيش من ديو سپيد
ور غزل خوانم مرا منقاد گردد اژدها
کس مرا نشناسد و بيگانه رويم نزد خلق
زآنکه در گيتي ز بي جنسي ندارم آشنا