وصف بهار و مدح منصور بن سعيد

پرستاره ست از شکوفه باغ برخيز اي چو حور
باده چون شمس کن در جام هاي چون بلور
زان ستاره ره توان بردن سوي لهو و سرور
زانکه مي تابد ستاره وار از نزديک و دور
هيچ جايي از ستاره روز روشن نيست نور
زين ستاره روز را چندانکه خواهي نور هست
نسل را بيشک ز کافور ار زيان آيد همي
چون که نسل شاخ را از وي بيفزايد همي
هر شب از شاخ سمن کافورتر زآيد همي
سوي او زان طبع گرم لاله بگرايد همي
گر شود کافور گر باد هوا شايد همي
کز سمن چندانکه بايد بر چمن کافور هست
لاله بر نرگس چو مهر و دوستي آغاز کرد
ابر خرم مجلسي از بهر ايشان ساز کرد
ابر چون مي خورد هر يک مست گشت و ناز کرد
چون هزار آواز قصد نغمت و پرواز کرد
نرگس مخمور چشم از خواب نوشين باز کرد
تا ببيند لاله را کو همچو او مخمور هست
برگ زرد ار حور شد چون يافت اندر شاخ گل
از گل سوري جدا شد پر ز گوهر شاخ گل
تا همي بيند به دست لاله ساغر شاخ گل
راست چون مستان گران دارد همي سر شاخ گل
فاخته گويد همي وقت سحر بر شاخ گل
هيچ کس چون من ز يار خويشتن مهجور هست؟
جام همچون کوکبست از بهر آن تابد به شب
لاله همرنگ ميست از بهر آن دارد طرب
جام مي خوردست بي حد ز آتش خنديدست لب
از طبيعت در بدن خونست قوت را سبب
گر نشاط دل قوي گردد همي نبود عجب
زانکه ما را خون رز از ديده انگور هست
اي رفيقان در بهار از باغ و بستان مگذريد
بر نوا و نغمه قمري و بلبل مي خوريد
گل همه گل شد به زير پي به جز گل مسپريد
باده چون جان گشت جان ها را به باده پروريد
چشم بگشاييد و اندر روي بستان بنگريد
تا چمن جز خلد و گلبن اندرو جز حور هست؟
روزگارم در سر و کار بتي دلگير شد
کودکم چون بخت برنا بوده من پير شد
روزم از بس ظلمت اندوه و غم چون قير شد
شير رويم قير گشت و قير مويم شير شد
اين تن از زخم زمانه راست همچون زير شد
گر ز زخم او همي نالد کنون معذور هست
پاي من در بند محنت کرد دست روزگار
نوش ناديده بسي خوردم کبست روزگار
تا شدم از باده اندوه مست روزگار
چون هم آيد پيش چشمم خوب و پست روزگار
هر زمان گويم به زاري از شکست روزگار
يارب اندر دهر چون من يک تن رنجور هست؟
طبع تو بحرست وز گوهر براي مسعود سعد
زآفتاب راي خويشش پرور اي مسعود سعد
خوب نظمي ساز همچون گوهر اي مسعود سعد
رو ثنايي بر به صاحب در خور اي مسعود سعد
در همه عالم به حکمت بنگر اي مسعود سعد
تا بزرگي چون عميد نامور منصور هست؟
آنگه گر خاک سرايش را بديده بسپرند
در محل و رتبت از بهرام و کيوان بگذرند
نشمرند احسان او با آنکه انجم بشمرند
سرنپيچندش ز سر آنان که بر عالم سرند
چون حقيقت بنگرندش گر حقيقت بنگرند
پيش زور او فضل جز زور هست؟
چون شتاب او ببخشيدن شتاب چرخ نيست
جز ز بيم حشمت او اضطراب چرخ نيست
زير پاي همتش نيرو و تاب چرخ نيست
هر چه او رد کرد زان پس انتخاب چرخ نيست
راي نوراني او جز آفتاب چرخ نيست
زانکه نورش در جهان نزديک هست و دور هست
اي نبيره آنکه مطلق بود امرش در جهان
از جهانش نخوتي مي داشت اندر سر جهان
از پس او مر تو را گشتست فرمانبر جهان
زانکه بود او را هميشه بنده کمتر جهان
اي جهان فضل و دانش نيک بنگر در جهان
تا جز آن کش بنده مطبوع بد دستور هست
اي به هر جايي ز دانش قهرماني مر تو را
از پي روزي خلقان هر ضماني مر تو را
بر ستايش چيره گشته هر زباني مر تو را
از سخا در هر هنر باشد نشاني مر تو را
بر نگيرد گاه بخشيدن جهاني مر تو را
گنج ها بايد ازيرا کز سخا گنجور هست
تا همي از دولت و جاهت به کام و فر رسيم
وز سخاي تو به فر و نعمت بي مر رسيم
گر فلک گرديم و اندر نظم بر اختر رسيم
کي به يک پايه ز جاه و رتبت تو در رسيم
هر که مي آيد ز آفاق جهان مي بر رسيم
تا به حاجت چون سرايت خانه معمور هست
شايد از شادي به روي يار تو شادي کني
دولت تو رام گشت از دولت آزادي کني
همچو مهر و ابر از زر و گهر رادي کني
داد بدهي وز سخا بر گنج بيدادي کني
شايد ار از اصل و فضل خويشتن يادي کني
کآن يکي مشهور بود و اين دگر مذکور هست
تا برويد لاله سوري چو لاله دار روي
جام چون لاله کن از روي چو لاله کام جوي
جز به گرد باغ عيش و گرد قصر عزمپوي
جز پي رامش مگير و جز گل دولت مبوي
نظم سست آوردم و کردم گناه از دل بگوي
تا گناه من کريما نزد تو مغفور هست؟
باد همچون عرضت ايمن از حوادث جان تو
دولت تو محکم و پاکيزه چون ايمان تو
چرخ در حکم تو و ايام دو پيمان تو
کوکب برتر فرود کنگره ايوان تو
چون قضا بادا هميشه در جهان فرمان تو
اين چنين باشد بلي کت دولت مأمور هست