شماره ٥٨٧: از باده عيشم بود مستانه به کف جامي

از باده عيشم بود مستانه به کف جامي
زد ساغر من بر سنگ ديوانه مي آشامي
اي هم دم از افسانه يک لحظه به خوابش کن
شايد که جهان گيرد يک مرتبه آرامي
با اين همه زهداي بت در عشق تو نزديکست
کز مستي و بدنامي بر خويش نهم نامي
گر کار تو در پرهيز پر پيش نمي آيد
در وادي رسوائي من پيش نهم گامي
اي بسته زبان از خشم خود گو که نمي بايد
با اين همه تلخي ها شيريني دشنامي
آن کرد گرفتارم کز زلف بتان افکند
در راه بني آدم گيرنده ترين دامي
با اين همه چالاکي اي پيک صبا تا چند
جاني به لب آوردن ز آوردن پيغامي
هنگامه به آن کو براي ديو جنون شايد
کان شوخ تماشا دوست سر برکند از بامي
فردا چه شود يارب کان شوخ به بزم آمد
ديروز به ايمائي امروز به ابرامي
اي سرو چمن مفروش پر ناز که مي بايد
رعنائي بالا را زيبائي اندامي
در بزم تو اين بد نام جان داد و نداد ايام
از دست تواش جامي وز لعل تواش کامي