شماره ٥٧٢: هوسم رخ به رخ شاه خيال تو نشاند

هوسم رخ به رخ شاه خيال تو نشاند
آن قدر کز رخ شرم تو خجل گرديدم
اسب جرات چو هوس تاخت به جولانگه عشق
من رخ از عرصه راحت طلبي تابيدم
استخوان بندي شطرنج جهان کي شده بود
صبح ابداع که من مهر تو مي ورزيدم
هجر چون اسب حريفان مسافر زين کرد
عرصه خالي شد از آشوب و من آراميدم
آن دلارام که منصوبه طرازي فن اوست
بيدقي راند که صد بازي از آن فهميدم
فکر خود کن تو هم اي دل که به تاراج بساط
شاه عشق آمد و من خانه خود برچيدم
محتشم از تو و از قدر تو افسوس که من
پشه و پيل درين عرصه برابر ديدم