شماره ٥٦٧: لب پر سئوال بر سر راهي نشسته ام

لب پر سئوال بر سر راهي نشسته ام
سائل نيم به وعده ماهي نشسته ام
زان شمع بس که داشته ام دوش اضطراب
گاهي چو شعله خاسته گاهي نشسته ام
گل مي دمد ز دامن و چشمم که روز و شب
با دسته ي گلي چو گياهي نشسته ام
صيادوار ز آهوي دير التفات او
پيوسته در کمين نگاهي نشسته ام
دل ساخت سينه را سيه از دود خود ببين
در پهلوي چه خانه سياهي نشسته ام
روز فريب بين که گذشت است محتشم
سالي که من به وعده ماهي نشسته ام