شماره ٥٥٩: اين آينه گون سقف که آبيست معلق

اين آينه گون سقف که آبيست معلق
نسبت به من تشنه سرابيست معلق
اين گوي که دستي نگهش داشته زان سوي
چون قطره آبي ز سحابيست معلق
دل مي کنداز غب غب و روي تو تصور
کز آتش سوزنده حبابيست معلق
کاکل که به بوسيدن دوشت شده مايل
گوئي ز سر سرو غرابيست معلق
در حلقه فتراک تو دايم دل بريان
آويخته چون مرغ کبابيست معلق
اين کاسه سر کاوه پر نشئه ز عشقت
از بوالعجبي جام شرابيست معلق
در سينه دل زير و زبر گشته ز خويت
لرزنده تر از قطره آبيست معلق
دل کز طمع لعل تو افتاده در آن زلف
آويخته مرغي ز طنابيست معلق
از هر مژه محتشم اي گوهر سيراب
از بهر نثارت در نابيست معلق