شماره ٥٤٦: ز بس که نور ز حسن تو در جهان بدود

ز بس که نور ز حسن تو در جهان بدود
هزار پيک نظر در قفاي آن بدود
به غيرتم ز نگاه کشيده تو که ديد
خدنگ نيمکشي کاندر استخوان بدود
خدنگ ناز تو تيريست کز کمان غرور
نجسته تا پروسوفار در نشان بدود
من و تغافل چشمي که سردهد چو نگاه
ز تيزي مژه در ريشه هاي جان بدود
ز تاب رفتن محمل مقيم هامون را
نه پاي آن که ز دنبال کاروان بدود
فتاده نقد دلي در ميان صد دل بر
به عشوه گوي که بردارد از ميان بدود
ز بيم خشگ بماند اگر دود صد بار
شکايت از ته دل تا سر زبان بدود
ز برق آه من امشب ستاره نزديکست
که آب گردد و بر روي آسمان بدود
دعاي دير اثر پيک آه مي طلبد
که در رکاب سرشگ سبک عنان بدود
سمند ناز چو راني گذر به محتشم آر
که در رکاب به اين پاي ناروان بدود