شماره ٥٤٥: عاشقان نرد محبت چو به دلبر بازند

عاشقان نرد محبت چو به دلبر بازند
شرط عشق است که اول دل و دين دربازند
آن چه جان دو جهان افکند آسان بگرو
نرد شوخي است که خوبان سمنبر بازند
ز دياري که ز ياد از همه مي بايد باخت
حکم ناز است که طايفه کمتر بازند
بر سر داد محبت که حسابي دگرست
بي حسابست که تا سر بود افسر بازند
نرد دعويست که چون عرصه شود تنگ آنجا
سروران افسر و بي پا و سران سر بازند
بندي شش جهتم فرد چو آن مهره نرد
کش جدا در عقب عقده ششدر بازند
هست در عشق قماري که حرج نيست در آن
گرچه بر روي مصلاي پيامبر بازند
محتشم نرد ملاقات بتان باعشاق
هست خوش خاصه کز افراط مکرر بازند