شماره ٥٣٧: عمرها فکر وصال تو عبث بود عبث

عمرها فکر وصال تو عبث بود عبث
عشق بازي به خيال تو عبث بود عبث
سالها قطره زدن مور ضعيفي چو مرا
در پي دانه خال تو عبث بود عبث
از تو هرگز چو سرافراز به سنگي نشديم
ميوه جستن ز نهال تو عبث بود عبث
بي لبت تشنه چو مرديم شکيبائي ما
در تمناي زلال تو عبث بود عبث
پر برآتش زدن مرغ دل ما ز وفا
بر سر شمع جمال تو عبث بود عبث
به جوابي هم ازو چون نرسيدي اي دل
زان غلط بخش سئوال تو عبث بود عبث
محتشم فکر من اندر طلب او همه عمر
چون خيالات محال تو عبث بود عبث