شماره ٥٣٣: سروي از يزد گذر کرد به کاشانه ما

سروي از يزد گذر کرد به کاشانه ما
که ازو چون ارم آراسته شد خانه ما
با دلي گرم نشاط آمد و از حرف نخست
گشت افسرده دل از سردي افسانه ما
فتنه را سلسله جنبان نشد آن زلف که هيچ
اعتباري نگرفت از دل ديوانه ما
به شراب لبش آلوده نگرديد که ديد
پر ز خوناب جگر ساغر و پيمانه ما
مرغ طبعش طيران داشت چو بر اوج غرور
پيش او بود عبث ريختن دانه ما
گرد تکليف نگشتم از آن رو که نبود
لايق پادشهي بزم گدايانه ما
محتشم چرخ گداي در ما گشتي اگر
شدي آن گنج روان ساکن ويرانه ما