شماره ٥٣٠: اين است که خوار و زارم از وي

اين است که خوار و زارم از وي
درهم شده کار و بارم از وي
اين است که در جهان به صدرنگ
گرديده خزان بهارم از وي
اينست آن که امروز
افسانه روزگارم از وي
تا پاي حيات من نلغزد
من دست هوس ندارم از وي
روزي که به دلبري ميان بست
شد دجله خون کنارم از وي
اي ناصح عاقل آن کمر بين
اينست که من نزارم از وي
در زير قباش آن بدن بين
اينست که زير بارم از وي
آن بند قبا که بسته پيکر
اينست که بسته کارم از وي
آن خال ببين بر آن زنخدان
اينست که داغدارم از وي
آن زلف ببين بر آن بناگوش
اينست که بيقرارم از وي
آن درج عقيق بين مي آلود
اينست که در خمارم از وي
آن نرگس مست بين بلابار
اينست که اشگبارم از وي
آن ابرو بين به قابلي طاق
اينست که سوگوارم از وي
آن کاکل شانه کرده را باش
اينست که دل فکارم از وي
حاصل چه عزيز محتشم اوست
من ممنونم که خوارم از وي