شماره ٥١٩: کارش يارم از ستم دايم مکدر داشتي

کارش يارم از ستم دايم مکدر داشتي
يا دلم تاب فراق آن ستمگر داشتي
کاشکي هرگز از آن گل نامدي بوي وفا
يا چو رفتي مرغ دل فرياد کمتر داشتي
کاشکي زان پيش کان شمع از کنار من رود
ضربت شمشير مرگم از ميان برداشتي
آن که رفت و ياد خلق او مرا ديوانه ساخت
کاشکي خوي پري رويان ديگر داشتي
تن که بر بستر ز درد هجر او پهلو نهاد
کاش از خشت لحد بالين و بستر داشتي
محتشم کز درد دوري خاک بر سر مي کند
وه چه بودي گر اجل را راه بر سر داشتي