شماره ٥١١: رفتي و رفت بي رخت از ديده روشني

رفتي و رفت بي رخت از ديده روشني
در ديده ماند اشکي و آن نيز رفتني
آن تن ز پافتاد که در زير بار عشق
از کوههاي درد نکردي فروتني
آن قدر که بود خيمه عشق تو را ستون
از بار هجر گشت بيک بار منحني
چشمي که دل به دامن پاکش زدي مثل
از گريه شهره گشت به آلوده دامني
دستي که پيش روي تو گلشن طراز بود
از داغ دسته بست ز گلهاي گلخني
باري تو با که بردي و بي من درين سفر
جان را که برق عشق تو را کرد خرمني
آن غمزه اي که يک تنه مي زد به صد سپاه
در ره کدام قافله را کرد رهزني
آن ترک تاز ناز به گرد کدام ملک
کرد از سپاه دغدغه تاراج ايمني
پيدا شد از فروغ رخت بر کدام دشت
در لاله ها طراوت گلهاي گلشني
چشم کدام آهو از آن چشم جان شکار
آموخت آدمي کشي و مردم افکني
افسوس محتشم که ره نطق بست و ماند
در کان طبع نادره در هاي مخزني