شماره ٥٠٧: از بهر حسرت دادنم هر لحظه منشين با کسي

از بهر حسرت دادنم هر لحظه منشين با کسي
اوقات خود ضايع مکن بر رغم چون من ناکسي
از شوخيت بر قتل خود دارم گمان اما کجا
پرواي اين ناکس کند مثل تو بي پروا کسي
اقبال و ادبارم نگر کامشب به راهي اين پسر
تنها دچارم گشت و من همراه بودم با کسي
با غير اگر عمري بود پيدا نگردد هيچ کس
يک دم به من چون برخورد در دم شود پيدا کسي
با آن که خار غيرتم در پا بود از پي دوم
در راه چون همره شود با آن گل رعنا کسي
سر در خطر تن در عنا دل در گروجان در بلا
فکر سلامت چون کند با اين ملامت ها کسي
داري ز شيدا گشتگان رسوا بسي در دشت غم
در سلک ايشان محتشم رسواتر از رسوا کسي