شماره ٤٨٨: مرا حرص نگه هردم به رغبت مي برد جائي

مرا حرص نگه هردم به رغبت مي برد جائي
که هست آفت گمار از غمزه بر من چشم شهلائي
زياد حور و فکر خلد اگر غافل زيم شايد
که مي بينم عجب روئي و مي باشم عجب جائي
يکي از عاشقان چشم مردم پرورش مي شد
اگر مي بود نرگس را چو مردم چشم بينائي
چو ممکن نيست بودن بي بلا بسيار ممنونم
که افکندست عشقم در بلاي سرو بالائي
ندانم چون کنم در صحبت او حفظ دين خود
که چشمش مي کند تاراج ايمانم به ايمائي