شماره ٤٨٧: نکشد ناز مسيح آن که تو جانش باشي

نکشد ناز مسيح آن که تو جانش باشي
در عنان گيري عمر گذرانش باشي
يارب آن چشم که باشد که تو با اين همه شرم
محرم راز نگه هاي نهانش باشي
حال دهشت زده اي خوش که دم عرض سخن
در سخن بندي حيرت تو زبانش باشي
ميرم از رشک زيان کاري جان باخته اي
که تو سود وي و تاوان زيانش باشي
تا ابد گرد سر باغ و بهاري گردم
که تو با اين خط نوخيز خزانش باشي
گر درين باغ کهن سال بماني صد سال
خواهم از حق که همان نخل جوانش باشي
با تو پيوند دل خويش چنان مي خواهم
که تو پيوند گسل از دو جهانش باشي
گر مکافات غلط نيست خوشا عاشق تو
که تو فرداي قيامت نگرانش باشي
اگر اي روز قيامت به جهان آرندت
روز اين است که ايام زمانش باشي
اي دل از وي همه در نعمت وصلند تو چند
ديده بان مگسان سرخوانش باشي
با همه کوتهي اي دست طمع چون باشد
که شبي دايره موي ميانش باشي
قابل تير وي اي دل چونه اي کاش ز دور
چاشني گير صدائي ز کمانش باشي
زخم تيريست خوش از غمزه دل دار کز آن
غير منت کشد اما تو نشانش باشي
برقي از خانه زين مي جهد اي دل بشتاب
که دمي در صف نظارگيانش باشي
از من و غوطه در آتش زدن من ياد آر
دست جرات زده هرگه به عنانش باشي
محتشم دل به تو زين واسطه مي بست که تو
تا ابد واسطه امن و امانش باشي