شماره ٤٧٦: ز چوگان بازي آمد زلف بر رخسار آشفته

ز چوگان بازي آمد زلف بر رخسار آشفته
اطاقه باد جولان خورده و دستار آشفته
سر زلفش که از آه هواداران کم آشفتي
ز آهم دوش بود آشفته وبسيار آشفته
دليري با خيالش دستبازي کرده پنداري
که زلفش را نديدم هرگز اين مقدار آشفته
چنان سربسته حرفي گفته بودم در محرم کشي امشب
که هم ياران پريشانند و هم اغيار آشفته
نويد وصل ميده وز پي ضبط جنون من
دماغم را به بوي هجر هم ميدار آشفته
شوم تا جان فشان بر وضع بي قيدانه ات يکدم
ميفشان گرد از مو زلف را بگذار آشفته
به اين صورت نديدم وضع مجلس محتشم هرگز
که باشد غير در کلفت تو هم دربار آشفته