شماره ٤٧٤: شبهاي هجران همنشين از مهر او يادم مده

شبهاي هجران همنشين از مهر او يادم مده
همسايه را دردسر از افغان و فريادم مده
از زاري و افغان من گردد دل او سخت تر
اي گريه بر آبم مران اي آه بر بادم مده
چون ميرم و کين منش باقي بود اي بخت بد
جز جانب دوزخ صلازين محنت آبادم مده
زين سان که آن نامهربان شاد است از ناشاديم
گر مهرباني اي فلک هرگز دل شادم مده
هردم به داد آيم برت از ذوق بيداد دگر
خواهي به داد من رسي بيداد کن دادم مده
هردم کنم صد کوه غم در بيستون عشق تو
من سخن جان ديگرم نسبت به فرهادم مده
گفتم به بيدادم مکش درخنده شد کاي محتشم
حکمت بر افلاطون مخوان تعليم بيدادم مده