شماره ٤٧٢: تا دست را حنا بست دل برد ازين شکسته

تا دست را حنا بست دل برد ازين شکسته
دل بردني به اين رنگ کاريست دست بسته
چون دست آن گلندام صورت چگونه بندد
گر باغبان ببندد از گل هزار دسته
تا پيش هر خس آن گل افکنده پرده از رخ
چون غنچه در درونم خون پرده بسته
بنشسته با رقيبان رخ بر رخ آن شه حسن
ما را دگر عجايب منصوبه اي نشسته
من با حريف عشقت ديگر چگونه سازم
او سالم و توانا من ناتوان و خسته
درياي عشق خوبان بحري نکوست اما
کشتي ما در آن بحر بد لنگري گسسته
ديوان محتشم را گه گه نظاره ميکن
شايد در او بيابي ابيات جسته جسته