شماره ٤٦٦: نمي دانم ز خود افتادگان داري خبر يا نه

نمي دانم ز خود افتادگان داري خبر يا نه
ز دور اين ناله ما در دلت دارد اثر يا نه
يقين داري که دارم از خيالت پيکري با خود
که شب تا صبح دم مي گردمش بر گرد سر يانه
به گوشت هيچ مي گويد که اينک مي رسد از پي
چو باد صرصر آن ديوانه صحرا سپر يا نه
به خاطر ميرساني هيچ گه کان دشت پيما را
به زور انداختم از پا من بيدادگر يا نه
براي آزمايش بار من بر کوه نه يک دم
ببين خواهد شکستن کوه را صد جا کمر يا نه
چو جان را نيست در رفتن توقف هيچ ميگوئي
که بايد بازگشتن بي توقف زين سفر يا نه
نوشتم نامه وز گمراهي طالع نمي دانم
که خواهد ره به آن مه برد مرغ نامه بر يا نه
بيا و محتشم از بهر من ديوان خود بگشا
به بين بر لشگر غم مي کنم آخر ظفر يا نه