شماره ٤٦٤: باز برخاسته از دشت بلا گرد سپاه

باز برخاسته از دشت بلا گرد سپاه
آرزو سايه سپه فتنه جنبت کش شاه
زده بر قلب سپاهي و دليل است برين
وضع دستارو سراسيمگي پر کلاه
کم نگاه است ز بس حوصله اما دارد
پادشاهانه نگاهي به دل چند نگاه
زان رخ توبه شکن منع نگه ممکن نيست
که شود هر نگه آلوده به صدگونه گناه
دارد اي اختر تابنده به دور تو جهان
روز پر نور دو خورشيد و شب تيره دو ماه
گر لب و خط بنمائي به خدا ميل کنند
آهوان چمن قدس به اين آب و گياه
زخم ناخورده گذشتم زهم اي سنگين دل
در کمان تير نگاه اين همه دارند نگاه
صحبت ما و تو پوشيده به از خلق جهان
گرچه بر عصمت ما هر دو جهانند گواه
ز انتظار تو غلط وعده ام از بيم و اميد
همه شب دست به سر گوش به در چشم به راه
منظر ديده يعقوب ز حرمان تاريک
چهره يوسف گل چهره چراغ ته چاه
محتشم رشحه اي از لجه رحمت کافي است
گر در آيند به محشر دو جهان نامه سياه