شماره ٤٦١: ز آب دو ديده گل کنم خاک در سراي او

ز آب دو ديده گل کنم خاک در سراي او
تا نشود ز آه من محو نشان پاي او
روي به خاکپاي او شب به خيال ميهنم
دست رسي دگر مرا نيست به خاکپاي او
گشت به تلخکاميم ليک خوشم که در جهان
کس نکشيد همچو من آرزوي جفاي او
آن که ز پاي تا به سر گشته بلاي جان من
دور مباد يه نفس از سر من بلاي او
نقش سم سمند او هر که نشان دهد بمن
گر همه خاک ره بو چشم من است جاي او
گرچه ز فقر دمبدم گشت زياد محتشم
محتشمم لقب نشد تا نشدم گداي او