شماره ٤٥٧: حرف در مجلس نگويم جز به هم زانوي او

حرف در مجلس نگويم جز به هم زانوي او
تا به چشمي سوي او بينم به چشمي سوي او
ميشود صد نکته ام خاطر نشان تا ميشود
نيم جنبشها تمام از گوشه ابروي او
زان شکارافکن همينم بس که مخصوص منست
لذت زخم نهاني خوردن از آهوي او
چاک دلها محض حرفي بود تا روزي که کرد
سر ز جيب ناز بيرون نرگس جادوي او
زخم تير عشق بر ما بود تهمت تا فکند
گردش دوران کمان حسن بر بازوي او
بي محابا غوطه در درياي آتش خوردن است
بي حذر برقع کشيدن ز آفتاب روي او
دل ز پهلويش برون خواهد فتاد از اضطراب
تن که از ترتيب بزم افتاده در پهلوي او
نکهتش در جنبش آرد خفتگان خاک را
چون فشاند باد گرد از موي عنبر بوي او
گرد آن منظر بگردان يک رهم اي سيل اشک
کشته چون بيرون بري يکباره ام از کوي او
در جنونم آن چه مي بايست واقع شد کنون
بخت مي بايد که زنجير آرد از گيسوي او
محتشم کز دشت و وادي رو به شهر آورد کيست
شير دل ديوانه اي زنجير خواه از موي او