شماره ٤٥٣: مراست رشته جان کاکل معنبر او

مراست رشته جان کاکل معنبر او
فغان اگر سر موئي شود کم از سر او
نه کاکل است که بر سر فتاده سر و مرا
هماي حس فکنده است سايه بر سر او
برابري به مه او روي نکرد مهي
که رو نساخت چو آيينه در برابر او
اگر نقاب گشايد گل سمنبر من
به گلستان چه نمايد گل و سمن بر او
مرا ز دولت صد ساله وصال آن به
که غير يک نفس آواره باشد از در او
چو قتل بي گنهان خواهي اي فلک ز نهار
بريز خلق من اول ولي به خنجر او
چو محتشم شرف اين بس که خلق دانندم
کمين بنده اي از بندگان کمتر او