شماره ٤٤٠: به دوستي خودم ميکشي که راي منست اين

به دوستي خودم ميکشي که راي منست اين
به خويش دشمني کرده ام سزاي منست اين
گداختم ز جفا تا وفا به عهد تو کردم
بلي نتيجه عهد تو و فاي منست اين
به قول مدعيم ميکشي و نيستي آگه
که در غمي که منم عين مدعاي منست اين
وفا نگر که دم قتل من ز خيل سگانش
يکي نکرد شفاعت که آشناي من است
عجب نباشد اگر پا کشم ز مسند قربت
تو آفتابي و من ذره ام چه جاي منست اين
دلم که گشته ز بي غيرتي مقيم در آن کو
از آن مقام برانش که بي رضاي منست اين
اگر ز غم برهي محتشم دچار تو گردد
بگو کمينه غلام گريز پاي منست اين