شماره ٤٣٩: گفتمش دم به دم آزار دل زار مکن

گفتمش دم به دم آزار دل زار مکن
گفت اگر يار مکني شکوه ز آزار مکن
گفتمش چند توان طعنه ز اغيار شنيد
گفت از من بشنو گوش باغيار مکن
گفتم از درد دل خويش به جانم چه کنم
گفت تا جان شودت درد دل اظهار مکن
گفتم آن به که سر خويش فداي تو کنم
از ميان تيغ برآورد که زنهار مکن
گفتمش محتشم دلشده را خوار مدار
گفت خورد از پي عزت او خوار مکن