شماره ٤٣٨: اي خدنگ مژه ات عقده گشاي دل من

اي خدنگ مژه ات عقده گشاي دل من
حل شده از تو به يک چشم زدن مشکل من
خون من ريزد اگر آن گل رعنا بر خاک
ندمد جز گل يک رنگي او از گل من
شادم از بي کسي خود که اگر کشته شوم
نکند کس طلب خون من از قاتل من
آن چنان تنگ دلم از غم آن تنگ دهان
که غمش نيز به تنگ آمده است از دل من
سر من بر سر آن کو فکن از تن که فتد
گاه و بي گاه گذار تو به سر منزل من
داشت در کشتن من تيغ تو تعجيل ولي
زود آمد به سر اين دولت مستعجل من
محتشم چون به سخن نيست مه من مايل
چه شود حاصل ازين گفته بي حاصل من