شماره ٤٣٥: در ملک بودي اگر يک ذره عشق يار من

در ملک بودي اگر يک ذره عشق يار من
در فلک آتش افکندي آه آتش بار من
در تن زارم جگر صدچاک و دل صد پاره شد
بوالعجب گلها شکفت از عشق در گلزار من
چون کند پامالم آن سرو از پي پابوس او
دل برون آيد ز چاک سينه افکار من
هاي و هويم لرزه در گورافکند منصور را
چون زنند از راه عبرت در ره اودار من
خواستم از شربت وصلش دمي يابم حيات
کرد چشم قاتلش زهري عجب در کار من
آن چنان زارم که بر من دشمنان گزيند زار
دوستي آخر تو کمتر کوش در آزار من
محتشم هرگه نويسم شعر عاشق سوز خويش
آتش افتد از قلم در نسخه اشعار من