شماره ٤٢١: ز بس کز توست زير بارجان مبتلاي من

ز بس کز توست زير بارجان مبتلاي من
چو ريگ از هم بپاشد کوه اگر باشد به جاي من
به قدر عشق اگر در حشر يابد مرتبت عاشق
بود بر دوش مجنون در صف محشر لواي من
شود مجنون ز ليلي منفعل فرهاد از شيرين
چو با مهر تو سنجد داور محشر وفاي من
شود دوزخ سراسر حرف من گر عشق خوبان را
گنه داند خدا وانگه به فعل آرد جزاي من
اگر در وادي وصلش نبودي يک جهان درمان
مرا تنها جهاني درد کي دادي خداي من
ز بس کز عاشقي پا در کلم ممکن نمي دانم
که بيرون آيد از گل روز محشر نيز پاي من
زهر چشمي شود صد چشمه خون محتشم جاري
چو افتد در ميان روز قيامت ماجراي من