شماره ٤١٩: با او شبي از دير مي خواهم خراب آيم برون

با او شبي از دير مي خواهم خراب آيم برون
او برقع شرم افکند من از حجاب آيم برون
خوش آن که طرح سير شب اندازد آن مست خراب
من دامن ظلمت دران با آفتاب آيم برون
عذر گنه گويم چنان کز کشتن من بگذرد
گر آن قدر بخشد امان کز اضطراب آيم برون
در ورطه عشق بتان ناکرده خود راامتحان
کشتي در آب انداختم تا چون ز آب آيم برون
تا حشر عشق از بهر من خواهد فروزد آتشي
کافتم اگر يک دم درو دردم کباب آيم برون
راندم به ميدان چون فرس کز تيرباران بلا
از موج خيز خويشتن گلگون رکاب آيم برون
از ابر احسان قطره اي در دوزخ هجران چکان
تا محتشم يابد امان من از عذاب آيم برون