شماره ٤١٥: دو دل ربا که بلاي دلند و آفت دين

دو دل ربا که بلاي دلند و آفت دين
دلم به غمزه آن رفت و دين به عشوه اين
يکي ز غايت عرفان گليست پرده گشا
يکي ز عين حيا غنچه است پرده نشين
يکي به کام حريفان نموده خنده ز لب
يکي به عارض تابنده همچو در ثمين
يکي به عارض تابنده رشک ماه فلک
يکي به قامت رعنا بلاي روي زمين
يکي ز طره سرچين نموده مشگ ختا
يکي ز عقده گيسو گشوده ناقه چين
يکي به قصد من از ابروان کشيده کمان
يکي چو چشم خود از گوشه ها گشوده کمين
ز دست هر دو دل محتشم شکاف شکاف
گهي به تيغ عتاب و گهي به خنجر کين