شماره ٤١١: پا چون کشم ز کوي تو کانجا زمان

پا چون کشم ز کوي تو کانجا زمان
مي آورد کشاکش عشقم کشان کشان
جان زار و تن نزار شد از بس که مي رسد
جور فلک برين ستم دلبران بر آن
چون نيستيم در خور وصل اي اجل بيا
ما را ز چنگ فرقت آن دلستان ستان
دل داشت اين گمان که رهائي بود ز تو
خط لبت چو گشت عيان شد کم آن گمان
رفتي و گشت ديده لبالب ز در اشگ
باز آي تا به پاي تو ريزم روان روان
اي دل کناره کن ز بت من که روز و شب
بسته است بهر کشتن اسلاميان ميان
داغي که مينهي به دل از دست آن نگار
اي محتشم ز ديده مردم نهان نه آن