شماره ٤١٠: رخت را آفتاب سايه گستر مي توان گفتن

رخت را آفتاب سايه گستر مي توان گفتن
خطت را سايه خورشيدپرور مي توان گفتن
ميانت را نشايد موي گفت از نازکي اما
دهانت را ز تنگي تنگ شکر مي توان گفتن
رخت را با رخ يوسف مقابل مي توان کردن
دمت را با دم عيسي برابر مي توان گفتن
مکرر گرچه نتوان گفت با آن نوش لب حرفي
لبش را گفته ام قند و مکرر مي توان گفتن
به آن مه در سرمستي حديثي گفته ام کين دم
نه ز آن برمي توان گشتن نه ديگر مي توان گفتن
به سان محتشم داد به شاهي کشور دل را
که او را پادشاه هفت کشور مي توان گفتن
سپهر دين و دولت شهسوار عرصه شوکت
که خاک پاي او را تاج قيصر مي توان گفتن
ابوالغالب جلال العزوالدين شاه ابراهيم
که نعل توسنش را ماه نور مي توان گفتن