شماره ٤٠٧: چون نمودي رخ به من يک لحظه بدخوئي مکن

چون نمودي رخ به من يک لحظه بدخوئي مکن
شربت ديدار شيرين به ترش روئي مکن
مي کنم گر بيخ عيش خويش ميگوئي بکن
مي کنم گر قصد جان خويش ميگوئي مکن
با بدان نيکي ندارد حاصلي غير از بدي
گر بخود بد نيستي با غير نيکوئي مکن
غمزه ات محتاج افسون نيست در تسخير خلق
صاحب اعجاز را تعليم جادوئي مکن
من که خود کم کرده ام دل در رهت دادم مده
عاشق بيداد را خوش دل به دلجوئي مکن
گر درين ديوان گناه ما خطاي عاشقي است
گو کسي در نامه ما اين خطا شوئي مکن
ترک بد خوئي کن اما با گداي پرهوس
گرچه باشد محتشم زنهار خوش خوئي مکن