شماره ٤٠٥: اي به بالا فتنه سرگردان بالاي تو من

اي به بالا فتنه سرگردان بالاي تو من
اي سراپا ناز قربان سراپاي تو من
با وجود جلوه تو خلق حيران منند
بس که حيران گشته ام برقد رعناي تو من
کرده چشم نيم بازت رخنه در بنياد جان
اين چه چشمست اي شهيد چشم شهلاي تو من
تا نگردد خواري من برملا پيش کسان
مي نوازي بنده را اي بنده راي تو
من بندبندم بگسل از هم گرنباشم روز حشر
بند بر دل مانده زلف سمن ساي تو من
چون برون آرم سر از خاک لحد باشم هنوز
پاي در گل از خيال نخل بالاي تو من
در وصف ديوانگان کوي عشقم جامباد
گر خلاصي جويم از زنجير سوداي تو من
دست من گير اي گل رعنا که هستم از فراق
خار در پا رفته راه تمناي تو من
محتشم تا خسروان را مجلس آرايد به شعر
پادشاه او تو باشي مجلس آراي تو من