شماره ٤٠٤: به زير لب سخنگويان گذشت آن دلربا از من

به زير لب سخنگويان گذشت آن دلربا از من
گره گرديده حرفي در دل او گوئيا از من
زبانش خامش از شرم ولبش در جنبش از خوبي
نمي دانم چه در دل دارد آن کان حيا از من
جبين پرچين و دل پرکين سبک کام و گران تمکين
ز پيشم رفت تا در خاطرش باشد چها از من
مرا هم راز چون با غير ديد و لب گزيد آن بت
ندانستم که پاس راز او مي داشت يا از من
چنان بي اعتبارم پيش او کز بهر خونريزم
کشد تيغ جفا گر بشنود نام وفا از من
چو هم رازم به کس بيندشود دهشت بر او غالب
دلش از راز داران نيست ايمن غالبا از من
به دريا قوت را چون کرد پنهان اين کمان ببردم
که مي ترسد ز رازش حرفي افتد برملا از من
نهاني مي نمايندم بهم خاصان او گويا
به آن بيگانه خو هم گفته حرف آشنا از من
دهد غماز را دشنام پيش محتشم يعني
تو هم بايد دگر حرفي نگوئي هيچ جا از من